loading...

بی قفس

بازدید : 1308
جمعه 8 خرداد 1399 زمان : 2:22

در گذشته کارهای زیادی انجام دادم که بابتش پشیمون شدم ، خیلی کارها رو هم انجام ندادم و بعد حسرتشو خوردم . فکر می‌کنم چیزی که مهمه اینه‌که ازشون عبرت بگیرم و تجربه کسب کنم تا دیگه پشیمونی‌ها و حسرت‌های بیشتری برای خودم باقی نذارم . پس بهتره الان باهاتون صحبت کنم و از مشکلاتم بگم تا بعد از اینکه مشکل بزرگ‌‌تر شد حسرت نخورم که می‌تونستم جلوشو بگیرم ولی این‌کار رو نکردم !

راستش چند وقتیه میام براتون می‌نویسم ولی نمی‌تونم دکمه‌ی انتشار رو بزنم ، یا ایده‌هایی به ذهنم می‌رسه ولی روی کاغذ نمیارمشون به این بهانه که نمی‌تونم پستش کنم ! بنظرم دو دلیل داره ، یکم فکر کردم و مثل‌اینکه یک دلیل داره که باعث دلیل دوم هم می‌شه :

۱)‌ دارم دوباره گوشه گیری می‌کنم یا شایدم یک نوع خجالت ( از نوع منفی ) در من بوجود اومده !

که در نتیجه باعث می‌شه ۲) کلماتم از من دور بشوند و دیگه توی نوشته‌هام نباشم ، یه‌جور تظاهر کردن یا بهتر بگم برای خشنودی بقیه نوشتن ( من مطمعنا برای شما می‌نویسم D: ولی منظورم این‌جا اون جنبه‌ی منفیشه ، انگاری دیگه حرفایی که بهتون می‌زنم خالصانه نباشن و فقط بخوام یک حرفی بهتون بزنم نه اینکه واقعا حرف‌هامو بهتون بزنم ! پس ترجیح می‌دم متنی منتشر نکنم که " همه روی‌ست و ریا " )

حالا بذارین یکم از خودم براتون بگم ؛ احتمالا یا شما هم مثل من هستید یا اطرافتون دیدین ، آدم‌هایی که از اجتماع‌های غریبه دوری می‌کنند ، دوست ندارن توی این جمع‌ها مخاطب کسی قرار بگیرند یا خودشون جریان گفت‌وگو رو بدست داشته باشند‌ ، نمی‌خوان ازشون صحبت بشه ، ممکنه نگران و مضطرب هم بشن :) حالا اینطور نیست که من دقیقا اینجوری باشم ، من راستش امروز به خودم فکر کردم :)) حس می‌کنم شخصیتم دو لایه‌ست ، لایه اول تا حدودی شبیه تعریفی بود که گفتم و لایه‌ی دوم واقعا آدم شاد و صمیمی‌ای هست . اولش که می‌خواستم اینجا بنویسم سختم بود ، یکی از نوشته‌هایی که دو سه سال پیش نوشته بودم رو با ترس و لرز پست کردم و بعدشم تقربیا تا یک ماه چیزی ننوشتم ، ولی در طی اون یک ماه با کلی وبلاگ خوب و باحال آشنا شدم ، براشون نظر می‌ذاشتم و درنتیجه تاحدودی احساس راحتی کردم . بعد دیدم اینجا می‌تونم راحت باشم و حرف‌های بقیه رو بخونم و خودم هم یواش یواش یک‌چیزایی نوشتم . در آخر حس کردم اینجا یک‌چیزی بین لایه‌ی اول و دومم هستم :)

یکم گذشت تا به خودم اومدم ، و یک‌هویی دیدم چند نفر هستند که به حرف‌های من گوش می‌دن ! چند نفر هستند که به سوالام جواب می‌دن ! از حرف‌هام تعریف می‌کنن ! من رو مخاطب خودشون قرار می‌دن و راجع به نوشته‌ام با من حرف می‌زنن ! چند قدم به عقب ورداشتم و از دور به وبلاگ نگاه کردم ، یک چیزی اشتباه نیست ؟! خب :)) جعبه‌ی دنبال کنندگان رو بر می‌دارم ، سعی می‌کنم تو وبلاگ‌های غریبه کمتر نظر بدم ، اینطوری آدم‌های کمتری ممکنه نوشته‌هام رو بخونن ، اینطوری احتمال وجود آدمی‌که حرف‌های من روبروش قرار بگیره کمتره ، پس کمتر نگران شدم ، پس دوباره خودم رو می‌ریختم توی کلماتم ، پس خودم رو بین یک جمع بزرگ پر از غریبه تصور نمی‌کنم ! ولی چقدر ؟ تا کی می‌شد روی نگرانیم خاک بریزم و قایمش کنم تا نبینمش ، اون وجود داشت و من به جای اینکه از ریشه بکنمش ، سعی می‌کردم نادیده‌اش بگیرم ، پس رشد کرد ، یک مدت روش خاک نریختم چون نمی‌دیدمش و فکر می‌کردم از بین رفته ، ولی باد ( که احتمالا از سمت قرنطینه می‌وزید و باعث شده بود چندتا دونه مهارت اجتماعیم رو از دست بدم ) گرد و خاک رو از صورتش تکوند ، آفتاب بهش خورد ، دیدمش و تسلیمش شدم چون حقیقت بود ، پس از دریای باورم آبیاریش کردم و الان یک درخت بارور شده و میوه‌ی تلخش مهر زده روی لب‌هام و من به سکوت نشستم :) حتی پست‌های اخیر رو درحالی نوشتم که ذهنم شلوغ بود ، پس بعضیاشونو از حالت انتشار درآوردم ، انگار این حس رو دارم که باید پشت دیوار قایم شم چون توی خیابونی راه می‌رم که پر از آدم‌های ناشناسه . ولی می‌دونین ، نتونستم اینجوری ذهنم رو منظم کنم ، امروز دیدم حتی دارم با یک نفر از بلاگر‌هایی که تا چند ماه پیش برام ناشناس بود ، شوخی می‌کنم :) پس برام مهم شد ، پس دوباره روی درخت خاک ریختم و اومدم اینجا تا صحبت کنم اما درخت انقدر بلند شده که خاک کافی برای پوشوندنش ندارم ، پس فقط تونستم راجع به همین درخت باهاتون صحبت کنم ‌. فکر کنم می‌خوام قطعش کنم ، شاید دیر به فکر شدم ولی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازست :) پس پرحرفی‌هامو پایان می‌دم و منتظر راهنمایی‌هاتون می‌مونم ، کتابی ، مقاله‌ای ، تجربه‌‌‌ای ، تمرینی ، حتی لبخند دوستانه‌ای :) هرچیزی که کمکم کنه اتاق کوچک‌مو نگه‌دارم تا بتونم از پنجره‌اش دنیای‌ آدم‌ها رو ببینم و توی آسمونشون پرواز کنم ، تا اگر منم چیزی دارم که بشه باهاش ‌به بقیه کمک کرد تقدیمشون کنم :))

نمی‌دونم الان حرف‌هام جاهلانه یا شاید خیلی خودخواهانه بنظر میان ، شایدم همینطوره واقعا '_' دوباره نگرانم که این حرف‌ها هم... نه ولی من می‌خوام حداقل برای حل مشکلم تلاش کنم :)) پس‌‌بهتره زودتر منتشرش کنم دیگه ، شاید یکم سخت باشه ولی " حالا یا هرگز " D:

اضافه می‌کنم که ؛ سریع خواستم پست رو تموم کنم‌ و قبل از اینکه پشیمون شم منتشرش کنم ، برای همین آخر حرف‌هام گنگ و مبهم شده نه ؟ :) در واقع مشکلم رو که گفتم ، بنطرتون راه حلش چیه ؟ خودم رو اجتماعی‌تر کنم مثلا ؟ بعد اگر روشی می‌شناسین براش خیلی خوشحال می‌شم بهم بگین :)

آشپزی با میس واو!
بازدید : 829
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 19:24

امروز دلم می‌خواست از صبح تا شب ، غروب آفتاب را تماشا کنم . دوست دارم به بیابان بروم ، روی ماسه‌ها قدم‌بردارم و بعد حلقه‌ی طلایی‌رنگِ کمرنگی را ببینم که تکان می‌خورد و دور پایم می‌پیچد . به او بگویم دلم برای خانه‌ام تنگ شده ، دلم برای گلم تنگ شده :) .

" امشب مثل کسی بنظر می‌رسم که درد می‌کشد ‌. کمی‌هم مثل کسی می‌شوم که درحال مردن است . یک‌چیزی توی همین مایه‌ها ‌."

خشن کی بودم من!؟😈
بازدید : 1777
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 13:24

فکر می‌کنم بعضی از آرزوهائی که توی قلب‌مون می‌کاریم ، یا کاشته می‌شن ، ریشه نمی‌کنن . رشد نمی‌کنن ، گل نمی‌دن و ما هیچوقت شیرینی میوه‌شون رو نمی‌چشیم . شاید اون‌ آرزوها وقتی بفهمن قرار نیست بخشی از روزهای ما بشن ، میان روی خاک و بعد باد می‌وزه و اون‌ها رو به آسمون می‌بره . پس ممکنه ستاره‌ای که شب‌ها بهش خیره می‌شیم ، درخشش یکی از همون آرزوها باشه که یک‌وقتی روی زمین دلمون جا داشتن . یا همون لبخندی که بی‌دلیل روی صورتمون نقش می‌بنده و چشم‌هامون رو به گوشه‌ای می‌دوزه ، و ما بهش فکر می‌کنیم ، حسرت نمی‌خوریم ، شایدم بخوریم ، ولی لبخند زدیم ، نهایتا کسی صدامون می‌کنه و ما نفس بلندی می‌کشیم و انگار که توی یک دنیای دیگه بودیم ، درحالی‌که لبخندمون در لحظه‌ی آخر عمیق‌تر می‌شه ، جواب می‌دیم " چیزی گفتی ؟ " .

من می‌خوام راجع بهش صحبت کنم ، راجع به آرزویی که چند سال پیش فهمیدم دارمش و همون موقع هم فهمیدم واقعی نمی‌شه و بابت واقعی نبودنش غمگین نیستم اما گاهی فکر کردن بهش ، مثل استراحت کردن می‌مونه ، مثل عصرونه خوردن ، یا کارتونِ سریالی تماشا کردن .

من دوست داشتم یک برادر کوچک‌تر از خودم داشته باشم . می‌دونین ، چون کوچکترین عضو خانواده بودم ، با خودم فکر کردم خوب می‌شد اگر یکی کوچکتر از من باشه ، همونطور که بقیه ازم مراقبت می‌کنن ، ازش مراقبت کنم ، همونطور که بقیه هوامو دارن ، منم کنارش باشم . و خب چون من و خواهرم دو سه سال اختلاف سنی بیشتر نداریم ، اون هم‌بازی من بود پس فکر نمی‌کردم خواهر کوچک‌تر داشته باشم ، تازه دلیل مهم‌تری هم داشت ، یک دلیلی که مثل شونه خالی کردن از یک وظیفه می‌مونه . فکر می‌کنم‌ دختر بچه‌ها مثل یک ماهی قرمزن که توی تنگ بلوری قرار دارن ، وقتی می‌خوام سرگرمشون کنم و کنارشون باشم ، حس می‌کنم اون تنگ رو گذاشتن توی دست‌های من . و قشنگه ، ماهی‌قرمز توی تنگ شنا می‌کنه و می‌تونم درخشش پولک‌های ظریفش رو ببینم ، اما همه‌چیز به شنا کردن ختم نمی‌شه . دویدن ، اینور و اونور پریدن و گوشه‌های تیز وسایل ، اگر یک‌وقت بیافته و سرش به تیزی بخوره ؟ اگر یک‌‌دفعه نوکِ مدادرنگی بخوره به چشمش ، اگر وقتی داریم می‌چرخیم دست‌های کوچیکش از توی دستم سُر بخوره ، اگر ... . اون‌وقت حس می‌کنم من و اون تنگ وسط یک زمین فوتبالیم و از هرطرف داره توپ شوت می‌شه و من برای محافظت ازش زیادی بی‌احتیاطم . برای همین همیشه یک نگرانیِ کوچکی همراه من هست ، ولی وقتی با پسربچه‌ها بازی می‌کنم اینطوری نیست ، اونجاست که خودم هم می‌تونم دوباره بچه باشم ‌! پس برادر کوچک مناسب‌ترین گزینه برای من بود .( البته بنظرم این نگرانی‌ها کلا برای بچه‌ها وجود داره ، ولی من این حس رو برای هر دو طرف ندارم :) پس داداش کوچولویِ نداشتم ، شانس آورده که من خواهر بزرگش نیستم وگرنه از این پسرایی می‌شد که همه‌ی بدنش پر بخیه‌ست و دست و پاش چند بار شکسته :))

وقتی یک خواهر بزرگتر رو با برادرش می‌بینم اون لبخند عمیق توی دلم جرقه می‌زنه :) همه‌جا پر از پرتو‌های نور می‌شه و انگار من یک داداش کوچک دارم که قراره کنارش باشم . نمی‌دونم ، شاید خواهر بزرگ‌تر فوق‌العاده‌ای نمی‌شدم ، شاید حتی خواهر معمولی‌ای هم نمی‌‌تونستم بشم ، شاید قرار بود ناراحتش کنم ، یا شاید هیچوقت توی تنهائی‌هاش شریکش نمی‌‌شدم ، نمی‌تونستم دغدغه‌هاش رو درک کنم ، شاید قرار بوده پشتش رو خالی کنم ! خیلی از این شاید‌ها می‌تونم بگم ، چیزی‌که تغییر نمیکنه اینه‌که من داداش کوچولویی ندارم و بابت‌ش غصه‌دار نیستم ، خدا می‌دونه ، اگر واقعا من یکی از این شاید‌ها می‌بودم چی ؟اونوقت برادرم آرزو می‌کرد هیچ خواهر بزرگتری نداشته باشه :)

همچنان این آرزو در قلب من باقی مونده ، ولی اگر مثلا قرار باشه یک تارِ مو از سر برادر بزرگم کم بشه و بهم بگن به‌جاش بهت هزار تا برادرکوچکتر می‌دیم قبول نمی‌کنم ، برعکسشم همینطوره :) " قدر زر ، زرگر شناسد ، قدر گوهر ، گوهری ! " ( درست استفاده کردم از ضرب‌المثل ؟! )

شما چطور ؟ :) آرزویی که یک‌روزی داشتین ، از اینکه بهش نرسیدین و براتون رقم‌ نمی‌خوره هم ناراحت نیستین ، دارین ؟

نه سپیدم، نه سیاهم!
بازدید : 620
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 13:24

15:44؛ پشت لب‌تاپ نشسته‌ام و منتظر شروع کلاسی هستم که ۴۴ دقیقه است تاخیر دارد . قرار بود ارائه داشته باشم :) یک‌طورایی خوشحالم که ممکن است کلاس برگزار نشود ، یکطورایی هم ناراحتم از بلاتکلیفی زیرا نمی‌توانیم با استاد ارتباط بگیریم که کلاس هست ؟ نیست ؟ :) بچه‌ها در گروه صحبت می‌کنند ، گمان می‌کنم کسی شماره‌ی استاد را ندارد .

دارم وسوسه می‌شوم فیلم‌های ندیده‌ی داخل گوشی‌ را بریزم در سیستم و به‌جایش چندتا از انیمه‌های قبلی‌ام را تماشا کنم ، محتویاتم یک عدد قسمت دوم one strange rock است که تقریبا تا نصفه دیدم و یک Batman Begins ِ نه‌صد مِگابایتی! ۳۰ دقیقه اولش را دیدم ، شاید برای من زیادی بزن بزن باشد ولی به حق آن ۹۰۰ مگی که پایش ریختم باید کامل تماشایش کنم :) مهم‌تر از آن ، پیشنهاد یک دوست است و نمی‌شود زمین گذاشت ! پس پشیمان می‌شوم و به خود وعده می‌دهم اگر کلاس کنسل شد ، می‌روم سراغشان ان‌شاءالله .

15:57 ؛ هم‌کلاسی‌هایم می‌گویند برویم ، تقریبا یک ساعت گذشته از زمانی‌که کلاس می‌بایست شروع شود ، پس می‌رویم :)) من هم می‌روم فیلم‌هایم را ببینم :)

16:01 ؛ این هم جوهری بود از اکنون :)

اشکالی نداره ؛ همه‌ی آرزوها که واقعی نمی‌شن :)
برچسب ها
بازدید : 1305
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

خاطره‌ای که امروز می‌خوام تعریف کنم ، به همون ۵ ، ۶ سالگیم یا کوچکتر بر‌می‌گرده که ما یک سفر به شهر آستارا داشتیم ‌. این خاطره دو تا بخش داره ، بخش اول داستان ؛ من همراه با خانوادم داشتیم تو بازار راه می‌رفتیم ، از این بازار‌های نزدیکِ ساحل که غرفه غرفه‌ست ، چیزی که یادم میاد غرفه‌ها و دست‌فروش‌هاست :) در حینِ این پیاده‌روی یک اتفاقی افتاد که من ناراحت شدم ، یادم نمیاد درست ، یادمه از این کلاه حصیریا گرفتیم و یکیش که دست پدرم بود توسط باد برده شد و من ناراحت شدم ، یک‌چیزی مثل این تو ذهنمه ، واسه همین که ناراحت شده بودم تصمیم گرفتم خودم رو گم کنم ، پس وقتی دیدم مادر و پدر و خواهرم حواسشون نیست راهمو ازشون جدا کردم و بین جمعیت مخفی شدم ، دیدم که خانوادم متوجه شدن من نیستم و اطراف رو با نگرانی نگاه می‌کنن ، اما ازونجائی‌که بازار تقریبا شلوغ بود ، برای چند لحظه جمعیت جلوی دیدم رو گرفت و بعدش منم خانوادم رو گم کردم '_' ازونجائی‌که بچه‌ی باهوشی بودم ! D: رفتم پارکینگ ساحلی که نزدیک بود ، جای ماشین و مادر پدرم هم تقریبا همزمان اونجا رسیدن D: بازار و پارکینگ خیلی نزدیک‌ به هم بودن ولی در حقیقت من تقریبا بطور شانسی ماشین رو پیدا کردم و لطف خدا بود واقعا وگرنه شوخی‌شوخی گم می‌شدم ! اینکه تصمیم گرفتم که خودم رو گم کنم هم دلیل علمی‌ای نداشت راستش ، فقط ناراحت و عصبی بودم و می‌خواستم توجه‌شون رو به خودم جلب کنم ولی واقعا کار اشتباهی بود و نادم و پشیمونم و تازه ! اگر اشتباه نکنم شما تنها افرادی هستید که می‌دونین من از عمد خودم رو گم کردم D: بقیه فکر می‌کنن من واقعا گم شده بودم .

بخش دوم ؛

من و خواهرم رفتیم کنار ساحل تا بازی کنیم ، یک دختربچه و پسربچه‌ی دیگر هم که بنظرمیومد از یک خانواده باشن اونجا بودن و ما باهم بازی می‌کردیم ، راستش این قسمت برام غیرقابل لمس شده تقریبا ، (این‌‌که بچه‌ها تا کنار هم قرار می‌گیرن با هم هم‌بازی می‌شن و برای مدتی خودشون رو سرگرم می‌کنن ، در آخر درحالی‌ از هم جدا می‌شن که شاید اسم هم‌دیگر رو هم نپرسیده باشن ! ولی خاطره ممکنه باهاشون بمونه ) بله ، خلاصه کنم حرفم رو ما داشتیم با هم بازی می‌کردیم ، من و خواهرم تو قسمت کم عمق دریا بودیم و هم‌بازی‌هامون هم توی ساحل ، که ناگهان خواهرم گفت فلانی (یعنی من :)) اون چیه روی کمرت ، یک چیز سیاهیه ، میله‌ست ؟ ( شایدم زباله ! ) و شروع کرد به دقت نگاه کردن و بررسی کردن که چیه ؟ در واقع مار بود D: هنوز حالت چهره‌ی اون پسربچه‌ی کوچولوی که بلند بلند می‌گفت مار مار ! به‌صورت محوی تو ذهنمه :)) بعدش هم منو خواهرم جیغ و داد کشان دویدیم توی ساحل ( احتمالا ! چون خواهرم خیلی از مار می‌ترسه فکر کردم موقع فرار جیغ زدیم ولی یادم نیست در حقیقت D: ) بعدش نمی‌دونم چطوری ولی یک آقایی اون مار رو پیدا کرد و انداختنش توی بطریِ آب ! مثل‌اینکه مارِآبی بوده :) .

ایشونم کودکیِ من هستن :)

راستش عکس‌های زیادی از کودکی من وجود نداره ، بیشتر عکس‌هام مال دوران مدرسه‌ست و چند‌تا هم هست که عکس مشترک من و خواهرمه :) برای همین چند‌تا عکسی که فقط از خودم عکس گرفتن رو خیلی دوست دارم :)) پس ببخشید که بی‌کیفیته ولی واقعا دوست داشتم به شما هم نشونش بدم :) .

پروژه روشنایی شهرداری کرج(محمدشهر)
بازدید : 694
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

در یک سریالی ، یک نقل قولی شنیدم با این مضمون که داستان زندگی هر آدمی‌فقط برای خودش جالبه ؛ فکر کنم برای من‌ همینطور باشه :) هرچقدر هم که خاطرات خوبم رو مرور می‌کنم بازم زیبایی خودشون رو دارن و ازشون خسته نمی‌شم :)) . حالا من اون قسمت " فقط" برای خودش جالبه رو نادیده می‌گیرم و یک خاطره از دوران کودکیم براتون تعریف می‌کنم .

بله ؛ این خاطره راجع به ظرف شستنه D: اگر اشتباه نکنم ۵ یا ۶ سالم بود ، بعد از ظهر بود ، من و پدرم خونه بودیم و مادر و خواهرم رفته بودن بیرون . دیدم ظرف‌ها نشسته‌ان ، ازون‌جائیکه من بچه‌ی ناسازگاری بودم و خیلی مادرمو اذیت می‌کردم با خودم گفتم خوب می‌شه اگر ظرف‌ها رو بشورم تا اینطوری مامانمو خوشحال کنم D: ( البته دقیقا این رو نگفتم ، فقط یادم میاد می‌خواستم وقتی مامانم برگردن و ببینن ظرف‌ها شسته‌‌ست خوشحال بشن .) پس رفتم پای ظرف‌شویی ، یک سکو کوچیک هم گذاشتم زیرِ پام و شروع کردم به شستن ظرف‌ها . پدرم توی پذیرایی بودن و اون زمان ، آشپزخونمون از این اتاقی‌ها بود که اپن نداشت و در داشت ، پس پدرم اِشرافی به داخل آشپزخونه و اینکه من دارم چیکار می‌کنم ، نداشتن :) . خلاصه ظرف‌ها رو کفی کردم و اومدم آب بکشم ، که دیدم خب ظرف رو که آب کشیدم بعدش باید کجا بذارم ؟! معلومه دیگه ، سرجاشون ! پس هر ظرفی رو که آب می‌کشیدم از سکو میومدم پائین ، می‌رفتم می‌ذاشتم تو کابینت ، سرجاش :) ‌.بعد‌ها اینطور تعریف کردم که آره ، من به زورِ سکو دستم به شیر آب رسیده بود ، دیگه قدم به آب‌چکان نمی‌رسید ، ولی واقعیت اینه‌که من اصلا نمی‌دونستم ظرف‌ها رو باید گذاشت تو آب‌چکان :) فکر می‌کردم روندش همینه . سرتون رو بیشتر بدرد نمیارم ، درست به‌یاد ندارم ، هنگام ارتکاب جرم دستگیر شدم یا وقتی کارم تموم شد و منتظر پاداش بودم ، درست یادم نمیاد اما بالاخره مامانم اومدن و... :) صحنه‌ی بعدی که یادمه ، خواهرم داشت تو آشپزخونه دونه دونه بشقاب‌ها و قاشق چنگال‌های خیس رو با دستمال خشک می‌کرد .

+ چطور بود ؟ بازم به اشتراک بذارم خاطراتم رو ؟ D: اگر خوشتون نیومد ، واقعا بگین :) بهرحال اون نقل قولی که اول پست بهش اشاره کردم ممکنه درست باشه و این صحبت‌ها فقط برای خودم جذاب باشن :)) .

داستانِ خاطرات کودکی ۲
بازدید : 813
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 13:27

در یک سریالی ، یک نقل قولی شنیدم با این مضمون که داستان زندگی هر آدمی‌فقط برای خودش جالبه ؛ فکر کنم برای من‌ همینطور باشه :) هرچقدر هم که خاطرات خوبم رو مرور می‌کنم بازم زیبایی خودشون رو دارن و ازشون خسته نمی‌شم :)) . حالا من اون قسمت " فقط" برای خودش جالبه رو نادیده می‌گیرم و یک خاطره از دوران کودکیم براتون تعریف می‌کنم .

بله ؛ این خاطره راجع به ظرف شستنه D: اگر اشتباه نکنم ۵ یا ۶ سالم بود ، بعد از ظهر بود ، من و پدرم خونه بودیم و مادر و خواهرم رفته بودن بیرون . دیدم ظرف‌ها نشسته‌ان ، ازون‌جائیکه من بچه‌ی ناسازگاری بودم و خیلی مادرمو اذیت می‌کردم با خودم گفتم خوب می‌شه اگر ظرف‌ها رو بشورم تا اینطوری مامانمو خوشحال کنم D: ( البته دقیقا این رو نگفتم ، فقط یادم میاد می‌خواستم وقتی مامانم برگردن و ببینن ظرف‌ها شسته‌‌ست خوشحال بشن .) پس رفتم پای ظرف‌شویی ، یک سکو کوچیک هم گذاشتم زیرِ پام و شروع کردم به شستن ظرف‌ها . پدرم توی پذیرایی بودن و اون زمان ، آشپزخونمون از این اتاقی‌ها بود که اپن نداشت و در داشت ، پس پدرم اِشرافی به داخل آشپزخونه و اینکه من دارم چیکار می‌کنم ، نداشتن :) . خلاصه ظرف‌ها رو کفی کردم و اومدم آب بکشم ، که دیدم خب ظرف رو که آب کشیدم بعدش باید کجا بذارم ؟! معلومه دیگه ، سرجاشون ! پس هر ظرفی رو که آب می‌کشیدم از سکو میومدم پائین ، می‌رفتم می‌ذاشتم تو کابینت ، سرجاش :) ‌.بعد‌ها اینطور تعریف کردم که آره ، من به زورِ سکو دستم به شیر آب رسیده بود ، دیگه قدم به آب‌چکان نمی‌رسید ، ولی واقعیت اینه‌که من اصلا نمی‌دونستم ظرف‌ها رو باید گذاشت تو آب‌چکان :) فکر می‌کردم روندش همینه . سرتون رو بیشتر بدرد نمیارم ، درست به‌یاد ندارم ، هنگام ارتکاب جرم دستگیر شدم یا وقتی کارم تموم شد و منتظر پاداش بودم ، درست یادم نمیاد اما بالاخره مامانم اومدن و... :) صحنه‌ی بعدی که یادمه ، خواهرم داشت تو آشپزخونه دونه دونه بشقاب‌ها و قاشق چنگال‌های خیس رو با دستمال خشک می‌کرد .

+ چطور بود ؟ بازم به اشتراک بذارم خاطراتم رو ؟ D: اگر خوشتون نیومد ، واقعا بگین :) بهرحال اون نقل قولی که اول پست بهش اشاره کردم ممکنه درست باشه و این صحبت‌ها فقط برای خودم جذاب باشن :)) .

نقشه اتوکدی پارک A9
بازدید : 1218
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22

بنظر میاد تا ۳۹ سالگی راهِ زیادی باشه ، اما وقتی پشت سرم رو نگاه می‌کنم ، به فکرم می‌رسه که این بیست سال می‌تونه اندازه‌ی یک چشم به‌هم زدن بگذره :) با اینکه همیشه بالایِ کوهِ آینده رو پر از ابر می‌دیدم ، سعی کردم کمی‌خودم رو راحت بذارم ، از تخیل‌ام استفاده کنم و ببینم ابر‌ها چه شکلی به خودشون می‌گیرن :)

بیست سالِ دیگه ، اگر خدا بخواد ، پرنده یک‌جاهائی همین اطرافه :) اگر دوست داشتین ملاقاتش کنید ، اگر هنوز من‌رو یادتون بود :) ، می‌تونید به یک مدرسه‌ی دبیرستان یا راهنمایی اطرافتون مراجعه کنید ، مدرسه‌ی دخترانه یا پسرانه ؟! خب انتخابش با شماست :) تا وقتی نوجوان‌هائی باشن با قلبی به لطافت برگِ شکوفه و ذهنی به دل‌انگیزی پنجره‌ی رو به باغ ، این چیزها خیلی اهمیت ندارد ‌. پس پیدا کردن یک مدرسه کوچک و قدیمی‌، یا بزرگ و جدید ، در شهر یا روستا ، کار سختی بنظر نمیاد :) وارد مدرسه که شدین ، خوب گوش کنید و ببینید از پشت درِ کدام کلاس صدای برخورد گچ با تخته‌سیاه یا کشیده شدن ماژیک روی وایت‌برد ، شنیده می‌شه . دقیقا کدام صدا ؟! خب ، این هم انتخابش با شماست :) خیلی اهمیتی ندارد روی تخته سیاه بنویسی یا سفید ، وقتی قرار باشه جرعه‌ای نور به کسی بنوشانی صدای مشابهی ایجاد می‌شود . درِ آن کلاس را باز کنید ، اگر قبلش در بزنید نشانه‌ی احترام شما به کلاسِ درس می‌باشد ، ولی اگه یکهو از شنیدن صدایِ چندین پرنده با هم هیجان‌زده شدید و یادتون رفت در بزنید ، اشکالی ندارد :)) در کلاس ما به رویِ همه بازه :) خب شما در رو باز کردین ، روی سکو ، روبروی تخته دنبال من نگردین ، من یک آدم بزرگسالم که پشت یک نیمکت کنار پرنده‌ها نشستم :)) نگران نباشید و جلو بیاین ، با همدیگر چیز‌های قشنگ‌تری می‌شه یاد گرفت :)

اگر احیانا توی مدرسه منو پیدا نکردین ، که احتمالش خیلی کمه ، باز هم من آنقدر مشتاق ملاقات با شما هستم که آدرس‌های دیگری هم بهتون بدم . شما می‌تونید به یک پارک یا بوستان نزدیک محل سکونت‌تون یا هر فضای سبزی که دوست داشتید ، مراجعه کنید ، اگر سر ظهر بیاین احتمالا موفق نمی‌شیم همو ببینیم ، من تا بعد از ظهر مدرسه‌ام ، همون مدرسه‌ای که نتونستید پیداش کنید . و در پارک ، یا بوستان ، یا کنار یک رودخانه ، روی نیمکت پارک‌ یا زیراندازی که روی چمن‌ها پهن شده ، یکی دو تا کتاب به همراه دفترنقاشی و چندتا مداد رنگی می‌بینید ، بهتون پیشنهاد می‌کنم سراغِ اون دفتر نقاشی نرین :) چیز جالبی نداره براتون ، ولی می‌تونید کنار وسایلم بشینید و کتاب‌ها رو ورق بزنید :) پیشاپیش عذرخواهی می‌کنم بابت تاخیر ، اما اگر یکم خودتون رو بیشتر با کتاب سرگرم کنید ، یا به تماشای منظره‌ی اطراف بپردازین ، پرنده با دوتا بستنی ، یا نوشیدنی سرد یا گرم ، متناسب با فصل ، از همون سمتی که خورشید در حال غروب کردنه ، پیداش می‌شه :))

نهایتا اگر خورشید غروب کرد و پرنده‌ای پیداش نشد ، کمی‌بیشتر صبر کنید تا هوا تاریک شه ، در راه برگشت به خونه ، ستاره‌ها و ماه رو در آغوش بکشید ، خونه که رسیدین با اولین وسیله الکترونیکی که نمی‌دونم بیست سال دیگه چه چیزهای جدید دیگری میان ، وارد اینترنت بشین ، اول برین مرکز مدیریت‌تون رو چک کنید و اگر پیامی‌از من براتون نیومده بود ، دیگه اگر من جای شما بودم واقعا ناراحت می‌شدم که تا این حد به بازی گرفته شدم ! ولی باز هم از شما پوزش می‌خوام ، می‌تونید بیاین اینجا :) من اینجا هستم :) تا وقتی شما باشید :))

در ادامه : ممنون از سولویگ برای اینکه من رو دعوت کرد :) نمی‌دونم درست انجام دادمش یا نه ! ولی موقع نوشتن‌اش حس خوبی بهم داد ، تا حالا انقدر آینده رو نزدیک دیده بودم ؟

خیلی خوشحال می‌شم شما هم اگر دوست دارین ، تصورتون رو از بیست سال آینده‌‌ بنویسید :)

بورس تحصیلی دانشگاه ملی استرالیا (ANU)
بازدید : 1017
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22

زیرِ آسمانِ بعد از باران می‌نشینم

چشم بر پاکیِ بی‌انتهایش می‌دوزم

آسمان ، این بی‌نهایتی را از تو گرفته‌است

همانند پهنای بی‌کرانش

باد هو‌هو می‌کند ، طراوتش را احساس می‌کنم

مرا در آغوش می‌گیرد

او نیز ، وسعتِ مهربانی‌اش را از تو گرفته‌ست

همانگونه که سبکی و بی‌رنگی‌اش را

پرندگان نجواکنان پرواز می‌کنند

آری ، پس از باران ، با سرزندگی آواز می‌خوانند

آنها نیز ، آزادی‌شان را در بندِ تو ، یافته‌اند

همانگونه که نغمه‌‌ی شکرگزاریِشان را

زیر آسمان ، پس از باران ، نشسته‌ام

آسمان و چهره‌‌ای بی آلایش

باد و رهاییِ تازه‌کننده‌اش

پرنده و بال‌های سرزنده‌اش

آن‌ها را می‌بینم و حسرت می‌خورم

که زیرِ باران نبوده‌‌ام

کاش آنقدر سبک بودم

تا باد ، پاهایم را از زمین جدا می‌کرد

آماده بودم

تا پرنده بال‌هایم را باز‌می‌گرداند

سزاوار بودم

تا آسمان ، خانه‌ی ازلی‌ام ، در را به رویم می‌گشود

و همگی به اراده‌ی تو

مرا به تو باز می‌گرداندند

این دعای من‌ست

پس از باران

پس از باران ، گونه‌هایم خیس می‌شوند

قلبم می‌بارد

من این دعا را تکرار می‌کنم

و از جا برمی‌خیزم .

ملاقات در بیست سال بعد
بازدید : 824
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:22

۱.در این چند روز گذشته ، با اینکه در خانه‌ام ، حس می‌کنم در تعطیلات بِسر می‌برم . روی موزائیک‌های حیاط راه می‌روم و به یاد سرمای دل‌انگیز سنگ جویباران می‌‌افتم . گوشه‌ی حیاط ، روی پله‌ها می‌نشینم ، وقتی نسیم بهاری دست بر شقیقه‌هایم می‌کشد ، لبخند می‌زنم . گاه در دشت می‌دوم ، گاه در روشنای چراغ‌های کویر مبهوت می‌مانم . لب ساحل قدم می‌زنم و طلوع آفتاب را تماشا می‌کنم ، باران می‌بارد و بوی خاک را استشمام می‌کنم ، قطرات باران ، به نوبت از گوشه‌ی سقف شیبدار پارکینگ می‌چکند و لحظه‌‌‌ای بعد خود را در جنگلی بارانی می‌‌یابم . باران که بند آمد ، روی ابرها به تماشای رنگین کمان می‌نشینم :) گاه در جزیره‌ای دور افتاده ، خود را تنها می‌بینم ، گاهی میان دوستان قدیمی‌می‌خندم . زیر سایه‌ی‌ درختان کتاب می‌خوانم ، در آفتاب قدم می‌زنم . روی چمن‌های نمناک می‌نشینم ، غروب آفتاب را تماشا می‌کنم و غم‌هایم را در سُرخی آسمان قربانی می‌کنم تا طلوعی دیگر ، با تولد شادی از راه برسد . شب هنگام ، جیرجیرک‌ها برایم لالایی می‌خوانند و رویای دیگری برای فردا ، می‌بافم :)

۲. با ادامه یافتن تعطیلات ، دانشگاه به شکل جدی‌تری وارد خونه‌مون شده :) برای درس اندیشه اسلامی‌، استادمون یک‌سری ویدیو می‌فرستن تا ما تماشا کنیم و بعد جواب سوالی که در اون ویدیو مطرح کردن یا بازخوردمون به صحبتاشون رو ، در حد یک برگه A4 ، تایپ کنیم و براشون بفرستیم . راستش بعضی از حرفاشون بنظرم خیلی جالب بود ، دوست دارم با شما هم درمیون بذارمش . یکبار میگفتن ، بعضی روزها هوا ابریه ، ما خورشید رو نمی‌بینیم ، اما به این معنا نیست که خورشید وجود نداره ، اگه بتونیم بالاتر از ابرها بریم خورشید دیده می‌شه . تصمیم گرفتم از ابرهام بگذرم ، پس اول باید ابرهامو شناسایی می‌کردم ، تو زندگی ، چه چیزهائی مانع می‌شن که خورشید رو ببینم ؟ جوابش آسونتر از چیزی بود که فکر می‌کردم ! برای من ، خیلی چیزها ! انگار خودمو بین یک دسته ابر غرق کردم ، راستش گذشتن از این ابرها خیلی راحت نیست ولی شدنیه :))

یکی دیگه از صحبت‌هاشون ، راجع به قلب‌ها بود :) ایشون گفتن ، قلب سرمایه‌ی مهمی‌در تمام زندگیمونه که نباید به راحتی از دستش بدیم و یک مثال زدن ، مثال کاسه‌ی آب و دریا . اگه یک کاسه‌ی آب رو بذاریم کنار دریا ، بعد چند ماه فاسد می‌شه ، جلبک و لجن و اینظور چیزها می‌گیره ، ولی اگه مدام آبِش رو عوض کنیم و از آب دریا بریزیم توش ، اگه کاسه رو به دریا متصل کنیم ، درسته که کاسمون دریا نمی‌شه ولی دریایی می‌شه :) و بعد گفتن اون دریا مصداق چیست و اون قلبی که مثل دریاست قلبه چه شخصیه . اینکه چطوری به این قلب متصل بشیم رو قراره تو ویدیو‌های بعدی بهمون بگن :) درسمون راجع به مهدویت بود. خلاصه انجام دادن تکالیف درس اندیشه لذت بخش شده :)

۳. ماه رمضان هم داره میاد و من فکر می‌کنم نه تنها براش آماده نشدم ، بلکه نکنه شاید هیچوقت دعوت نشم ؟ نکنه فقط چند روز گرسنگی بکشم ولی هیچوقت در مهمانی‌ای که ازش می‌گن شرکت نکنم ؟!

۴.تصمیم گرفتم ، تمرینِ نقاشی انجام بدم . فکر کردم برای یک پرنده که تنها مهارتش شستن ظرف‌های صبحانه‌ست ، کشیدن تصاویری که در هنگام انجام وظیفه به ذهنش میاد ، بدرد بخور و سرگرم‌کننده باشه :) ( و ازونجائیکه نقاشیم خوب نیست ، خیلی طول می‌کشه تا بتونم یک‌عکس از یک نقاشی معمولی ، براتون بذارم ! )

۵.خیلی خوشحال میشم اگه به این فایل صوتی ، گوش بسپارید :)

دانلود قانونی قسمت 5 هم گناه(قسمت پنجم هم گناه)1080 کامل

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 99
  • بازدید کننده امروز : 84
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 106
  • بازدید ماه : 287
  • بازدید سال : 287
  • بازدید کلی : 54073
  • کدهای اختصاصی