loading...

بی قفس

بازدید : 1305
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

خاطره‌ای که امروز می‌خوام تعریف کنم ، به همون ۵ ، ۶ سالگیم یا کوچکتر بر‌می‌گرده که ما یک سفر به شهر آستارا داشتیم ‌. این خاطره دو تا بخش داره ، بخش اول داستان ؛ من همراه با خانوادم داشتیم تو بازار راه می‌رفتیم ، از این بازار‌های نزدیکِ ساحل که غرفه غرفه‌ست ، چیزی که یادم میاد غرفه‌ها و دست‌فروش‌هاست :) در حینِ این پیاده‌روی یک اتفاقی افتاد که من ناراحت شدم ، یادم نمیاد درست ، یادمه از این کلاه حصیریا گرفتیم و یکیش که دست پدرم بود توسط باد برده شد و من ناراحت شدم ، یک‌چیزی مثل این تو ذهنمه ، واسه همین که ناراحت شده بودم تصمیم گرفتم خودم رو گم کنم ، پس وقتی دیدم مادر و پدر و خواهرم حواسشون نیست راهمو ازشون جدا کردم و بین جمعیت مخفی شدم ، دیدم که خانوادم متوجه شدن من نیستم و اطراف رو با نگرانی نگاه می‌کنن ، اما ازونجائی‌که بازار تقریبا شلوغ بود ، برای چند لحظه جمعیت جلوی دیدم رو گرفت و بعدش منم خانوادم رو گم کردم '_' ازونجائی‌که بچه‌ی باهوشی بودم ! D: رفتم پارکینگ ساحلی که نزدیک بود ، جای ماشین و مادر پدرم هم تقریبا همزمان اونجا رسیدن D: بازار و پارکینگ خیلی نزدیک‌ به هم بودن ولی در حقیقت من تقریبا بطور شانسی ماشین رو پیدا کردم و لطف خدا بود واقعا وگرنه شوخی‌شوخی گم می‌شدم ! اینکه تصمیم گرفتم که خودم رو گم کنم هم دلیل علمی‌ای نداشت راستش ، فقط ناراحت و عصبی بودم و می‌خواستم توجه‌شون رو به خودم جلب کنم ولی واقعا کار اشتباهی بود و نادم و پشیمونم و تازه ! اگر اشتباه نکنم شما تنها افرادی هستید که می‌دونین من از عمد خودم رو گم کردم D: بقیه فکر می‌کنن من واقعا گم شده بودم .

بخش دوم ؛

من و خواهرم رفتیم کنار ساحل تا بازی کنیم ، یک دختربچه و پسربچه‌ی دیگر هم که بنظرمیومد از یک خانواده باشن اونجا بودن و ما باهم بازی می‌کردیم ، راستش این قسمت برام غیرقابل لمس شده تقریبا ، (این‌‌که بچه‌ها تا کنار هم قرار می‌گیرن با هم هم‌بازی می‌شن و برای مدتی خودشون رو سرگرم می‌کنن ، در آخر درحالی‌ از هم جدا می‌شن که شاید اسم هم‌دیگر رو هم نپرسیده باشن ! ولی خاطره ممکنه باهاشون بمونه ) بله ، خلاصه کنم حرفم رو ما داشتیم با هم بازی می‌کردیم ، من و خواهرم تو قسمت کم عمق دریا بودیم و هم‌بازی‌هامون هم توی ساحل ، که ناگهان خواهرم گفت فلانی (یعنی من :)) اون چیه روی کمرت ، یک چیز سیاهیه ، میله‌ست ؟ ( شایدم زباله ! ) و شروع کرد به دقت نگاه کردن و بررسی کردن که چیه ؟ در واقع مار بود D: هنوز حالت چهره‌ی اون پسربچه‌ی کوچولوی که بلند بلند می‌گفت مار مار ! به‌صورت محوی تو ذهنمه :)) بعدش هم منو خواهرم جیغ و داد کشان دویدیم توی ساحل ( احتمالا ! چون خواهرم خیلی از مار می‌ترسه فکر کردم موقع فرار جیغ زدیم ولی یادم نیست در حقیقت D: ) بعدش نمی‌دونم چطوری ولی یک آقایی اون مار رو پیدا کرد و انداختنش توی بطریِ آب ! مثل‌اینکه مارِآبی بوده :) .

ایشونم کودکیِ من هستن :)

راستش عکس‌های زیادی از کودکی من وجود نداره ، بیشتر عکس‌هام مال دوران مدرسه‌ست و چند‌تا هم هست که عکس مشترک من و خواهرمه :) برای همین چند‌تا عکسی که فقط از خودم عکس گرفتن رو خیلی دوست دارم :)) پس ببخشید که بی‌کیفیته ولی واقعا دوست داشتم به شما هم نشونش بدم :) .

پروژه روشنایی شهرداری کرج(محمدشهر)
بازدید : 694
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

در یک سریالی ، یک نقل قولی شنیدم با این مضمون که داستان زندگی هر آدمی‌فقط برای خودش جالبه ؛ فکر کنم برای من‌ همینطور باشه :) هرچقدر هم که خاطرات خوبم رو مرور می‌کنم بازم زیبایی خودشون رو دارن و ازشون خسته نمی‌شم :)) . حالا من اون قسمت " فقط" برای خودش جالبه رو نادیده می‌گیرم و یک خاطره از دوران کودکیم براتون تعریف می‌کنم .

بله ؛ این خاطره راجع به ظرف شستنه D: اگر اشتباه نکنم ۵ یا ۶ سالم بود ، بعد از ظهر بود ، من و پدرم خونه بودیم و مادر و خواهرم رفته بودن بیرون . دیدم ظرف‌ها نشسته‌ان ، ازون‌جائیکه من بچه‌ی ناسازگاری بودم و خیلی مادرمو اذیت می‌کردم با خودم گفتم خوب می‌شه اگر ظرف‌ها رو بشورم تا اینطوری مامانمو خوشحال کنم D: ( البته دقیقا این رو نگفتم ، فقط یادم میاد می‌خواستم وقتی مامانم برگردن و ببینن ظرف‌ها شسته‌‌ست خوشحال بشن .) پس رفتم پای ظرف‌شویی ، یک سکو کوچیک هم گذاشتم زیرِ پام و شروع کردم به شستن ظرف‌ها . پدرم توی پذیرایی بودن و اون زمان ، آشپزخونمون از این اتاقی‌ها بود که اپن نداشت و در داشت ، پس پدرم اِشرافی به داخل آشپزخونه و اینکه من دارم چیکار می‌کنم ، نداشتن :) . خلاصه ظرف‌ها رو کفی کردم و اومدم آب بکشم ، که دیدم خب ظرف رو که آب کشیدم بعدش باید کجا بذارم ؟! معلومه دیگه ، سرجاشون ! پس هر ظرفی رو که آب می‌کشیدم از سکو میومدم پائین ، می‌رفتم می‌ذاشتم تو کابینت ، سرجاش :) ‌.بعد‌ها اینطور تعریف کردم که آره ، من به زورِ سکو دستم به شیر آب رسیده بود ، دیگه قدم به آب‌چکان نمی‌رسید ، ولی واقعیت اینه‌که من اصلا نمی‌دونستم ظرف‌ها رو باید گذاشت تو آب‌چکان :) فکر می‌کردم روندش همینه . سرتون رو بیشتر بدرد نمیارم ، درست به‌یاد ندارم ، هنگام ارتکاب جرم دستگیر شدم یا وقتی کارم تموم شد و منتظر پاداش بودم ، درست یادم نمیاد اما بالاخره مامانم اومدن و... :) صحنه‌ی بعدی که یادمه ، خواهرم داشت تو آشپزخونه دونه دونه بشقاب‌ها و قاشق چنگال‌های خیس رو با دستمال خشک می‌کرد .

+ چطور بود ؟ بازم به اشتراک بذارم خاطراتم رو ؟ D: اگر خوشتون نیومد ، واقعا بگین :) بهرحال اون نقل قولی که اول پست بهش اشاره کردم ممکنه درست باشه و این صحبت‌ها فقط برای خودم جذاب باشن :)) .

داستانِ خاطرات کودکی ۲
بازدید : 813
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 13:27

در یک سریالی ، یک نقل قولی شنیدم با این مضمون که داستان زندگی هر آدمی‌فقط برای خودش جالبه ؛ فکر کنم برای من‌ همینطور باشه :) هرچقدر هم که خاطرات خوبم رو مرور می‌کنم بازم زیبایی خودشون رو دارن و ازشون خسته نمی‌شم :)) . حالا من اون قسمت " فقط" برای خودش جالبه رو نادیده می‌گیرم و یک خاطره از دوران کودکیم براتون تعریف می‌کنم .

بله ؛ این خاطره راجع به ظرف شستنه D: اگر اشتباه نکنم ۵ یا ۶ سالم بود ، بعد از ظهر بود ، من و پدرم خونه بودیم و مادر و خواهرم رفته بودن بیرون . دیدم ظرف‌ها نشسته‌ان ، ازون‌جائیکه من بچه‌ی ناسازگاری بودم و خیلی مادرمو اذیت می‌کردم با خودم گفتم خوب می‌شه اگر ظرف‌ها رو بشورم تا اینطوری مامانمو خوشحال کنم D: ( البته دقیقا این رو نگفتم ، فقط یادم میاد می‌خواستم وقتی مامانم برگردن و ببینن ظرف‌ها شسته‌‌ست خوشحال بشن .) پس رفتم پای ظرف‌شویی ، یک سکو کوچیک هم گذاشتم زیرِ پام و شروع کردم به شستن ظرف‌ها . پدرم توی پذیرایی بودن و اون زمان ، آشپزخونمون از این اتاقی‌ها بود که اپن نداشت و در داشت ، پس پدرم اِشرافی به داخل آشپزخونه و اینکه من دارم چیکار می‌کنم ، نداشتن :) . خلاصه ظرف‌ها رو کفی کردم و اومدم آب بکشم ، که دیدم خب ظرف رو که آب کشیدم بعدش باید کجا بذارم ؟! معلومه دیگه ، سرجاشون ! پس هر ظرفی رو که آب می‌کشیدم از سکو میومدم پائین ، می‌رفتم می‌ذاشتم تو کابینت ، سرجاش :) ‌.بعد‌ها اینطور تعریف کردم که آره ، من به زورِ سکو دستم به شیر آب رسیده بود ، دیگه قدم به آب‌چکان نمی‌رسید ، ولی واقعیت اینه‌که من اصلا نمی‌دونستم ظرف‌ها رو باید گذاشت تو آب‌چکان :) فکر می‌کردم روندش همینه . سرتون رو بیشتر بدرد نمیارم ، درست به‌یاد ندارم ، هنگام ارتکاب جرم دستگیر شدم یا وقتی کارم تموم شد و منتظر پاداش بودم ، درست یادم نمیاد اما بالاخره مامانم اومدن و... :) صحنه‌ی بعدی که یادمه ، خواهرم داشت تو آشپزخونه دونه دونه بشقاب‌ها و قاشق چنگال‌های خیس رو با دستمال خشک می‌کرد .

+ چطور بود ؟ بازم به اشتراک بذارم خاطراتم رو ؟ D: اگر خوشتون نیومد ، واقعا بگین :) بهرحال اون نقل قولی که اول پست بهش اشاره کردم ممکنه درست باشه و این صحبت‌ها فقط برای خودم جذاب باشن :)) .

نقشه اتوکدی پارک A9

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 92
  • بازدید کننده امروز : 78
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 99
  • بازدید ماه : 280
  • بازدید سال : 280
  • بازدید کلی : 54066
  • کدهای اختصاصی