loading...

بی قفس

بازدید : 1308
جمعه 8 خرداد 1399 زمان : 2:22

در گذشته کارهای زیادی انجام دادم که بابتش پشیمون شدم ، خیلی کارها رو هم انجام ندادم و بعد حسرتشو خوردم . فکر می‌کنم چیزی که مهمه اینه‌که ازشون عبرت بگیرم و تجربه کسب کنم تا دیگه پشیمونی‌ها و حسرت‌های بیشتری برای خودم باقی نذارم . پس بهتره الان باهاتون صحبت کنم و از مشکلاتم بگم تا بعد از اینکه مشکل بزرگ‌‌تر شد حسرت نخورم که می‌تونستم جلوشو بگیرم ولی این‌کار رو نکردم !

راستش چند وقتیه میام براتون می‌نویسم ولی نمی‌تونم دکمه‌ی انتشار رو بزنم ، یا ایده‌هایی به ذهنم می‌رسه ولی روی کاغذ نمیارمشون به این بهانه که نمی‌تونم پستش کنم ! بنظرم دو دلیل داره ، یکم فکر کردم و مثل‌اینکه یک دلیل داره که باعث دلیل دوم هم می‌شه :

۱)‌ دارم دوباره گوشه گیری می‌کنم یا شایدم یک نوع خجالت ( از نوع منفی ) در من بوجود اومده !

که در نتیجه باعث می‌شه ۲) کلماتم از من دور بشوند و دیگه توی نوشته‌هام نباشم ، یه‌جور تظاهر کردن یا بهتر بگم برای خشنودی بقیه نوشتن ( من مطمعنا برای شما می‌نویسم D: ولی منظورم این‌جا اون جنبه‌ی منفیشه ، انگاری دیگه حرفایی که بهتون می‌زنم خالصانه نباشن و فقط بخوام یک حرفی بهتون بزنم نه اینکه واقعا حرف‌هامو بهتون بزنم ! پس ترجیح می‌دم متنی منتشر نکنم که " همه روی‌ست و ریا " )

حالا بذارین یکم از خودم براتون بگم ؛ احتمالا یا شما هم مثل من هستید یا اطرافتون دیدین ، آدم‌هایی که از اجتماع‌های غریبه دوری می‌کنند ، دوست ندارن توی این جمع‌ها مخاطب کسی قرار بگیرند یا خودشون جریان گفت‌وگو رو بدست داشته باشند‌ ، نمی‌خوان ازشون صحبت بشه ، ممکنه نگران و مضطرب هم بشن :) حالا اینطور نیست که من دقیقا اینجوری باشم ، من راستش امروز به خودم فکر کردم :)) حس می‌کنم شخصیتم دو لایه‌ست ، لایه اول تا حدودی شبیه تعریفی بود که گفتم و لایه‌ی دوم واقعا آدم شاد و صمیمی‌ای هست . اولش که می‌خواستم اینجا بنویسم سختم بود ، یکی از نوشته‌هایی که دو سه سال پیش نوشته بودم رو با ترس و لرز پست کردم و بعدشم تقربیا تا یک ماه چیزی ننوشتم ، ولی در طی اون یک ماه با کلی وبلاگ خوب و باحال آشنا شدم ، براشون نظر می‌ذاشتم و درنتیجه تاحدودی احساس راحتی کردم . بعد دیدم اینجا می‌تونم راحت باشم و حرف‌های بقیه رو بخونم و خودم هم یواش یواش یک‌چیزایی نوشتم . در آخر حس کردم اینجا یک‌چیزی بین لایه‌ی اول و دومم هستم :)

یکم گذشت تا به خودم اومدم ، و یک‌هویی دیدم چند نفر هستند که به حرف‌های من گوش می‌دن ! چند نفر هستند که به سوالام جواب می‌دن ! از حرف‌هام تعریف می‌کنن ! من رو مخاطب خودشون قرار می‌دن و راجع به نوشته‌ام با من حرف می‌زنن ! چند قدم به عقب ورداشتم و از دور به وبلاگ نگاه کردم ، یک چیزی اشتباه نیست ؟! خب :)) جعبه‌ی دنبال کنندگان رو بر می‌دارم ، سعی می‌کنم تو وبلاگ‌های غریبه کمتر نظر بدم ، اینطوری آدم‌های کمتری ممکنه نوشته‌هام رو بخونن ، اینطوری احتمال وجود آدمی‌که حرف‌های من روبروش قرار بگیره کمتره ، پس کمتر نگران شدم ، پس دوباره خودم رو می‌ریختم توی کلماتم ، پس خودم رو بین یک جمع بزرگ پر از غریبه تصور نمی‌کنم ! ولی چقدر ؟ تا کی می‌شد روی نگرانیم خاک بریزم و قایمش کنم تا نبینمش ، اون وجود داشت و من به جای اینکه از ریشه بکنمش ، سعی می‌کردم نادیده‌اش بگیرم ، پس رشد کرد ، یک مدت روش خاک نریختم چون نمی‌دیدمش و فکر می‌کردم از بین رفته ، ولی باد ( که احتمالا از سمت قرنطینه می‌وزید و باعث شده بود چندتا دونه مهارت اجتماعیم رو از دست بدم ) گرد و خاک رو از صورتش تکوند ، آفتاب بهش خورد ، دیدمش و تسلیمش شدم چون حقیقت بود ، پس از دریای باورم آبیاریش کردم و الان یک درخت بارور شده و میوه‌ی تلخش مهر زده روی لب‌هام و من به سکوت نشستم :) حتی پست‌های اخیر رو درحالی نوشتم که ذهنم شلوغ بود ، پس بعضیاشونو از حالت انتشار درآوردم ، انگار این حس رو دارم که باید پشت دیوار قایم شم چون توی خیابونی راه می‌رم که پر از آدم‌های ناشناسه . ولی می‌دونین ، نتونستم اینجوری ذهنم رو منظم کنم ، امروز دیدم حتی دارم با یک نفر از بلاگر‌هایی که تا چند ماه پیش برام ناشناس بود ، شوخی می‌کنم :) پس برام مهم شد ، پس دوباره روی درخت خاک ریختم و اومدم اینجا تا صحبت کنم اما درخت انقدر بلند شده که خاک کافی برای پوشوندنش ندارم ، پس فقط تونستم راجع به همین درخت باهاتون صحبت کنم ‌. فکر کنم می‌خوام قطعش کنم ، شاید دیر به فکر شدم ولی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازست :) پس پرحرفی‌هامو پایان می‌دم و منتظر راهنمایی‌هاتون می‌مونم ، کتابی ، مقاله‌ای ، تجربه‌‌‌ای ، تمرینی ، حتی لبخند دوستانه‌ای :) هرچیزی که کمکم کنه اتاق کوچک‌مو نگه‌دارم تا بتونم از پنجره‌اش دنیای‌ آدم‌ها رو ببینم و توی آسمونشون پرواز کنم ، تا اگر منم چیزی دارم که بشه باهاش ‌به بقیه کمک کرد تقدیمشون کنم :))

نمی‌دونم الان حرف‌هام جاهلانه یا شاید خیلی خودخواهانه بنظر میان ، شایدم همینطوره واقعا '_' دوباره نگرانم که این حرف‌ها هم... نه ولی من می‌خوام حداقل برای حل مشکلم تلاش کنم :)) پس‌‌بهتره زودتر منتشرش کنم دیگه ، شاید یکم سخت باشه ولی " حالا یا هرگز " D:

اضافه می‌کنم که ؛ سریع خواستم پست رو تموم کنم‌ و قبل از اینکه پشیمون شم منتشرش کنم ، برای همین آخر حرف‌هام گنگ و مبهم شده نه ؟ :) در واقع مشکلم رو که گفتم ، بنطرتون راه حلش چیه ؟ خودم رو اجتماعی‌تر کنم مثلا ؟ بعد اگر روشی می‌شناسین براش خیلی خوشحال می‌شم بهم بگین :)

آشپزی با میس واو!

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 98
  • بازدید کننده امروز : 83
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 105
  • بازدید ماه : 286
  • بازدید سال : 286
  • بازدید کلی : 54072
  • کدهای اختصاصی