خاطرهای که امروز میخوام تعریف کنم ، به همون ۵ ، ۶ سالگیم یا کوچکتر برمیگرده که ما یک سفر به شهر آستارا داشتیم . این خاطره دو تا بخش داره ، بخش اول داستان ؛ من همراه با خانوادم داشتیم تو بازار راه میرفتیم ، از این بازارهای نزدیکِ ساحل که غرفه غرفهست ، چیزی که یادم میاد غرفهها و دستفروشهاست :) در حینِ این پیادهروی یک اتفاقی افتاد که من ناراحت شدم ، یادم نمیاد درست ، یادمه از این کلاه حصیریا گرفتیم و یکیش که دست پدرم بود توسط باد برده شد و من ناراحت شدم ، یکچیزی مثل این تو ذهنمه ، واسه همین که ناراحت شده بودم تصمیم گرفتم خودم رو گم کنم ، پس وقتی دیدم مادر و پدر و خواهرم حواسشون نیست راهمو ازشون جدا کردم و بین جمعیت مخفی شدم ، دیدم که خانوادم متوجه شدن من نیستم و اطراف رو با نگرانی نگاه میکنن ، اما ازونجائیکه بازار تقریبا شلوغ بود ، برای چند لحظه جمعیت جلوی دیدم رو گرفت و بعدش منم خانوادم رو گم کردم '_' ازونجائیکه بچهی باهوشی بودم ! D: رفتم پارکینگ ساحلی که نزدیک بود ، جای ماشین و مادر پدرم هم تقریبا همزمان اونجا رسیدن D: بازار و پارکینگ خیلی نزدیک به هم بودن ولی در حقیقت من تقریبا بطور شانسی ماشین رو پیدا کردم و لطف خدا بود واقعا وگرنه شوخیشوخی گم میشدم ! اینکه تصمیم گرفتم که خودم رو گم کنم هم دلیل علمیای نداشت راستش ، فقط ناراحت و عصبی بودم و میخواستم توجهشون رو به خودم جلب کنم ولی واقعا کار اشتباهی بود و نادم و پشیمونم و تازه ! اگر اشتباه نکنم شما تنها افرادی هستید که میدونین من از عمد خودم رو گم کردم D: بقیه فکر میکنن من واقعا گم شده بودم .
پروژه روشنایی شهرداری کرج(محمدشهر) بازدید : 1284
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22