loading...

بی قفس

بازدید : 1777
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 13:24

فکر می‌کنم بعضی از آرزوهائی که توی قلب‌مون می‌کاریم ، یا کاشته می‌شن ، ریشه نمی‌کنن . رشد نمی‌کنن ، گل نمی‌دن و ما هیچوقت شیرینی میوه‌شون رو نمی‌چشیم . شاید اون‌ آرزوها وقتی بفهمن قرار نیست بخشی از روزهای ما بشن ، میان روی خاک و بعد باد می‌وزه و اون‌ها رو به آسمون می‌بره . پس ممکنه ستاره‌ای که شب‌ها بهش خیره می‌شیم ، درخشش یکی از همون آرزوها باشه که یک‌وقتی روی زمین دلمون جا داشتن . یا همون لبخندی که بی‌دلیل روی صورتمون نقش می‌بنده و چشم‌هامون رو به گوشه‌ای می‌دوزه ، و ما بهش فکر می‌کنیم ، حسرت نمی‌خوریم ، شایدم بخوریم ، ولی لبخند زدیم ، نهایتا کسی صدامون می‌کنه و ما نفس بلندی می‌کشیم و انگار که توی یک دنیای دیگه بودیم ، درحالی‌که لبخندمون در لحظه‌ی آخر عمیق‌تر می‌شه ، جواب می‌دیم " چیزی گفتی ؟ " .

من می‌خوام راجع بهش صحبت کنم ، راجع به آرزویی که چند سال پیش فهمیدم دارمش و همون موقع هم فهمیدم واقعی نمی‌شه و بابت واقعی نبودنش غمگین نیستم اما گاهی فکر کردن بهش ، مثل استراحت کردن می‌مونه ، مثل عصرونه خوردن ، یا کارتونِ سریالی تماشا کردن .

من دوست داشتم یک برادر کوچک‌تر از خودم داشته باشم . می‌دونین ، چون کوچکترین عضو خانواده بودم ، با خودم فکر کردم خوب می‌شد اگر یکی کوچکتر از من باشه ، همونطور که بقیه ازم مراقبت می‌کنن ، ازش مراقبت کنم ، همونطور که بقیه هوامو دارن ، منم کنارش باشم . و خب چون من و خواهرم دو سه سال اختلاف سنی بیشتر نداریم ، اون هم‌بازی من بود پس فکر نمی‌کردم خواهر کوچک‌تر داشته باشم ، تازه دلیل مهم‌تری هم داشت ، یک دلیلی که مثل شونه خالی کردن از یک وظیفه می‌مونه . فکر می‌کنم‌ دختر بچه‌ها مثل یک ماهی قرمزن که توی تنگ بلوری قرار دارن ، وقتی می‌خوام سرگرمشون کنم و کنارشون باشم ، حس می‌کنم اون تنگ رو گذاشتن توی دست‌های من . و قشنگه ، ماهی‌قرمز توی تنگ شنا می‌کنه و می‌تونم درخشش پولک‌های ظریفش رو ببینم ، اما همه‌چیز به شنا کردن ختم نمی‌شه . دویدن ، اینور و اونور پریدن و گوشه‌های تیز وسایل ، اگر یک‌وقت بیافته و سرش به تیزی بخوره ؟ اگر یک‌‌دفعه نوکِ مدادرنگی بخوره به چشمش ، اگر وقتی داریم می‌چرخیم دست‌های کوچیکش از توی دستم سُر بخوره ، اگر ... . اون‌وقت حس می‌کنم من و اون تنگ وسط یک زمین فوتبالیم و از هرطرف داره توپ شوت می‌شه و من برای محافظت ازش زیادی بی‌احتیاطم . برای همین همیشه یک نگرانیِ کوچکی همراه من هست ، ولی وقتی با پسربچه‌ها بازی می‌کنم اینطوری نیست ، اونجاست که خودم هم می‌تونم دوباره بچه باشم ‌! پس برادر کوچک مناسب‌ترین گزینه برای من بود .( البته بنظرم این نگرانی‌ها کلا برای بچه‌ها وجود داره ، ولی من این حس رو برای هر دو طرف ندارم :) پس داداش کوچولویِ نداشتم ، شانس آورده که من خواهر بزرگش نیستم وگرنه از این پسرایی می‌شد که همه‌ی بدنش پر بخیه‌ست و دست و پاش چند بار شکسته :))

وقتی یک خواهر بزرگتر رو با برادرش می‌بینم اون لبخند عمیق توی دلم جرقه می‌زنه :) همه‌جا پر از پرتو‌های نور می‌شه و انگار من یک داداش کوچک دارم که قراره کنارش باشم . نمی‌دونم ، شاید خواهر بزرگ‌تر فوق‌العاده‌ای نمی‌شدم ، شاید حتی خواهر معمولی‌ای هم نمی‌‌تونستم بشم ، شاید قرار بود ناراحتش کنم ، یا شاید هیچوقت توی تنهائی‌هاش شریکش نمی‌‌شدم ، نمی‌تونستم دغدغه‌هاش رو درک کنم ، شاید قرار بوده پشتش رو خالی کنم ! خیلی از این شاید‌ها می‌تونم بگم ، چیزی‌که تغییر نمیکنه اینه‌که من داداش کوچولویی ندارم و بابت‌ش غصه‌دار نیستم ، خدا می‌دونه ، اگر واقعا من یکی از این شاید‌ها می‌بودم چی ؟اونوقت برادرم آرزو می‌کرد هیچ خواهر بزرگتری نداشته باشه :)

همچنان این آرزو در قلب من باقی مونده ، ولی اگر مثلا قرار باشه یک تارِ مو از سر برادر بزرگم کم بشه و بهم بگن به‌جاش بهت هزار تا برادرکوچکتر می‌دیم قبول نمی‌کنم ، برعکسشم همینطوره :) " قدر زر ، زرگر شناسد ، قدر گوهر ، گوهری ! " ( درست استفاده کردم از ضرب‌المثل ؟! )

شما چطور ؟ :) آرزویی که یک‌روزی داشتین ، از اینکه بهش نرسیدین و براتون رقم‌ نمی‌خوره هم ناراحت نیستین ، دارین ؟

نه سپیدم، نه سیاهم!

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 102
  • بازدید کننده امروز : 86
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 109
  • بازدید ماه : 290
  • بازدید سال : 290
  • بازدید کلی : 54076
  • کدهای اختصاصی