در یک سریالی ، یک نقل قولی شنیدم با این مضمون که داستان زندگی هر آدمیفقط برای خودش جالبه ؛ فکر کنم برای من همینطور باشه :) هرچقدر هم که خاطرات خوبم رو مرور میکنم بازم زیبایی خودشون رو دارن و ازشون خسته نمیشم :)) . حالا من اون قسمت " فقط" برای خودش جالبه رو نادیده میگیرم و یک خاطره از دوران کودکیم براتون تعریف میکنم .
بله ؛ این خاطره راجع به ظرف شستنه D: اگر اشتباه نکنم ۵ یا ۶ سالم بود ، بعد از ظهر بود ، من و پدرم خونه بودیم و مادر و خواهرم رفته بودن بیرون . دیدم ظرفها نشستهان ، ازونجائیکه من بچهی ناسازگاری بودم و خیلی مادرمو اذیت میکردم با خودم گفتم خوب میشه اگر ظرفها رو بشورم تا اینطوری مامانمو خوشحال کنم D: ( البته دقیقا این رو نگفتم ، فقط یادم میاد میخواستم وقتی مامانم برگردن و ببینن ظرفها شستهست خوشحال بشن .) پس رفتم پای ظرفشویی ، یک سکو کوچیک هم گذاشتم زیرِ پام و شروع کردم به شستن ظرفها . پدرم توی پذیرایی بودن و اون زمان ، آشپزخونمون از این اتاقیها بود که اپن نداشت و در داشت ، پس پدرم اِشرافی به داخل آشپزخونه و اینکه من دارم چیکار میکنم ، نداشتن :) . خلاصه ظرفها رو کفی کردم و اومدم آب بکشم ، که دیدم خب ظرف رو که آب کشیدم بعدش باید کجا بذارم ؟! معلومه دیگه ، سرجاشون ! پس هر ظرفی رو که آب میکشیدم از سکو میومدم پائین ، میرفتم میذاشتم تو کابینت ، سرجاش :) .بعدها اینطور تعریف کردم که آره ، من به زورِ سکو دستم به شیر آب رسیده بود ، دیگه قدم به آبچکان نمیرسید ، ولی واقعیت اینهکه من اصلا نمیدونستم ظرفها رو باید گذاشت تو آبچکان :) فکر میکردم روندش همینه . سرتون رو بیشتر بدرد نمیارم ، درست بهیاد ندارم ، هنگام ارتکاب جرم دستگیر شدم یا وقتی کارم تموم شد و منتظر پاداش بودم ، درست یادم نمیاد اما بالاخره مامانم اومدن و... :) صحنهی بعدی که یادمه ، خواهرم داشت تو آشپزخونه دونه دونه بشقابها و قاشق چنگالهای خیس رو با دستمال خشک میکرد .
+ چطور بود ؟ بازم به اشتراک بذارم خاطراتم رو ؟ D: اگر خوشتون نیومد ، واقعا بگین :) بهرحال اون نقل قولی که اول پست بهش اشاره کردم ممکنه درست باشه و این صحبتها فقط برای خودم جذاب باشن :)) .