loading...

بی قفس

بازدید : 1290
جمعه 8 خرداد 1399 زمان : 2:22

در گذشته کارهای زیادی انجام دادم که بابتش پشیمون شدم ، خیلی کارها رو هم انجام ندادم و بعد حسرتشو خوردم . فکر می‌کنم چیزی که مهمه اینه‌که ازشون عبرت بگیرم و تجربه کسب کنم تا دیگه پشیمونی‌ها و حسرت‌های بیشتری برای خودم باقی نذارم . پس بهتره الان باهاتون صحبت کنم و از مشکلاتم بگم تا بعد از اینکه مشکل بزرگ‌‌تر شد حسرت نخورم که می‌تونستم جلوشو بگیرم ولی این‌کار رو نکردم !

آشپزی با میس واو!
بازدید : 813
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 19:24

امروز دلم می‌خواست از صبح تا شب ، غروب آفتاب را تماشا کنم . دوست دارم به بیابان بروم ، روی ماسه‌ها قدم‌بردارم و بعد حلقه‌ی طلایی‌رنگِ کمرنگی را ببینم که تکان می‌خورد و دور پایم می‌پیچد . به او بگویم دلم برای خانه‌ام تنگ شده ، دلم برای گلم تنگ شده :) .

خشن کی بودم من!؟😈
بازدید : 1652
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 13:24

فکر می‌کنم بعضی از آرزوهائی که توی قلب‌مون می‌کاریم ، یا کاشته می‌شن ، ریشه نمی‌کنن . رشد نمی‌کنن ، گل نمی‌دن و ما هیچوقت شیرینی میوه‌شون رو نمی‌چشیم . شاید اون‌ آرزوها وقتی بفهمن قرار نیست بخشی از روزهای ما بشن ، میان روی خاک و بعد باد می‌وزه و اون‌ها رو به آسمون می‌بره . پس ممکنه ستاره‌ای که شب‌ها بهش خیره می‌شیم ، درخشش یکی از همون آرزوها باشه که یک‌وقتی روی زمین دلمون جا داشتن . یا همون لبخندی که بی‌دلیل روی صورتمون نقش می‌بنده و چشم‌هامون رو به گوشه‌ای می‌دوزه ، و ما بهش فکر می‌کنیم ، حسرت نمی‌خوریم ، شایدم بخوریم ، ولی لبخند زدیم ، نهایتا کسی صدامون می‌کنه و ما نفس بلندی می‌کشیم و انگار که توی یک دنیای دیگه بودیم ، درحالی‌که لبخندمون در لحظه‌ی آخر عمیق‌تر می‌شه ، جواب می‌دیم " چیزی گفتی ؟ " .

نه سپیدم، نه سیاهم!
بازدید : 608
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 13:24

15:44؛ پشت لب‌تاپ نشسته‌ام و منتظر شروع کلاسی هستم که ۴۴ دقیقه است تاخیر دارد . قرار بود ارائه داشته باشم :) یک‌طورایی خوشحالم که ممکن است کلاس برگزار نشود ، یکطورایی هم ناراحتم از بلاتکلیفی زیرا نمی‌توانیم با استاد ارتباط بگیریم که کلاس هست ؟ نیست ؟ :) بچه‌ها در گروه صحبت می‌کنند ، گمان می‌کنم کسی شماره‌ی استاد را ندارد .

اشکالی نداره ؛ همه‌ی آرزوها که واقعی نمی‌شن :)
برچسب ها
بازدید : 1284
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

خاطره‌ای که امروز می‌خوام تعریف کنم ، به همون ۵ ، ۶ سالگیم یا کوچکتر بر‌می‌گرده که ما یک سفر به شهر آستارا داشتیم ‌. این خاطره دو تا بخش داره ، بخش اول داستان ؛ من همراه با خانوادم داشتیم تو بازار راه می‌رفتیم ، از این بازار‌های نزدیکِ ساحل که غرفه غرفه‌ست ، چیزی که یادم میاد غرفه‌ها و دست‌فروش‌هاست :) در حینِ این پیاده‌روی یک اتفاقی افتاد که من ناراحت شدم ، یادم نمیاد درست ، یادمه از این کلاه حصیریا گرفتیم و یکیش که دست پدرم بود توسط باد برده شد و من ناراحت شدم ، یک‌چیزی مثل این تو ذهنمه ، واسه همین که ناراحت شده بودم تصمیم گرفتم خودم رو گم کنم ، پس وقتی دیدم مادر و پدر و خواهرم حواسشون نیست راهمو ازشون جدا کردم و بین جمعیت مخفی شدم ، دیدم که خانوادم متوجه شدن من نیستم و اطراف رو با نگرانی نگاه می‌کنن ، اما ازونجائی‌که بازار تقریبا شلوغ بود ، برای چند لحظه جمعیت جلوی دیدم رو گرفت و بعدش منم خانوادم رو گم کردم '_' ازونجائی‌که بچه‌ی باهوشی بودم ! D: رفتم پارکینگ ساحلی که نزدیک بود ، جای ماشین و مادر پدرم هم تقریبا همزمان اونجا رسیدن D: بازار و پارکینگ خیلی نزدیک‌ به هم بودن ولی در حقیقت من تقریبا بطور شانسی ماشین رو پیدا کردم و لطف خدا بود واقعا وگرنه شوخی‌شوخی گم می‌شدم ! اینکه تصمیم گرفتم که خودم رو گم کنم هم دلیل علمی‌ای نداشت راستش ، فقط ناراحت و عصبی بودم و می‌خواستم توجه‌شون رو به خودم جلب کنم ولی واقعا کار اشتباهی بود و نادم و پشیمونم و تازه ! اگر اشتباه نکنم شما تنها افرادی هستید که می‌دونین من از عمد خودم رو گم کردم D: بقیه فکر می‌کنن من واقعا گم شده بودم .

پروژه روشنایی شهرداری کرج(محمدشهر)
بازدید : 678
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

در یک سریالی ، یک نقل قولی شنیدم با این مضمون که داستان زندگی هر آدمی‌فقط برای خودش جالبه ؛ فکر کنم برای من‌ همینطور باشه :) هرچقدر هم که خاطرات خوبم رو مرور می‌کنم بازم زیبایی خودشون رو دارن و ازشون خسته نمی‌شم :)) . حالا من اون قسمت " فقط" برای خودش جالبه رو نادیده می‌گیرم و یک خاطره از دوران کودکیم براتون تعریف می‌کنم .

داستانِ خاطرات کودکی ۲
بازدید : 792
چهارشنبه 23 ارديبهشت 1399 زمان : 13:27

بازدید : 1194
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22

بنظر میاد تا ۳۹ سالگی راهِ زیادی باشه ، اما وقتی پشت سرم رو نگاه می‌کنم ، به فکرم می‌رسه که این بیست سال می‌تونه اندازه‌ی یک چشم به‌هم زدن بگذره :) با اینکه همیشه بالایِ کوهِ آینده رو پر از ابر می‌دیدم ، سعی کردم کمی‌خودم رو راحت بذارم ، از تخیل‌ام استفاده کنم و ببینم ابر‌ها چه شکلی به خودشون می‌گیرن :)

بورس تحصیلی دانشگاه ملی استرالیا (ANU)
بازدید : 994
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 3:22

بازدید : 811
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:22

۱.در این چند روز گذشته ، با اینکه در خانه‌ام ، حس می‌کنم در تعطیلات بِسر می‌برم . روی موزائیک‌های حیاط راه می‌روم و به یاد سرمای دل‌انگیز سنگ جویباران می‌‌افتم . گوشه‌ی حیاط ، روی پله‌ها می‌نشینم ، وقتی نسیم بهاری دست بر شقیقه‌هایم می‌کشد ، لبخند می‌زنم . گاه در دشت می‌دوم ، گاه در روشنای چراغ‌های کویر مبهوت می‌مانم . لب ساحل قدم می‌زنم و طلوع آفتاب را تماشا می‌کنم ، باران می‌بارد و بوی خاک را استشمام می‌کنم ، قطرات باران ، به نوبت از گوشه‌ی سقف شیبدار پارکینگ می‌چکند و لحظه‌‌‌ای بعد خود را در جنگلی بارانی می‌‌یابم . باران که بند آمد ، روی ابرها به تماشای رنگین کمان می‌نشینم :) گاه در جزیره‌ای دور افتاده ، خود را تنها می‌بینم ، گاهی میان دوستان قدیمی‌می‌خندم . زیر سایه‌ی‌ درختان کتاب می‌خوانم ، در آفتاب قدم می‌زنم . روی چمن‌های نمناک می‌نشینم ، غروب آفتاب را تماشا می‌کنم و غم‌هایم را در سُرخی آسمان قربانی می‌کنم تا طلوعی دیگر ، با تولد شادی از راه برسد . شب هنگام ، جیرجیرک‌ها برایم لالایی می‌خوانند و رویای دیگری برای فردا ، می‌بافم :)

دانلود قانونی قسمت 5 هم گناه(قسمت پنجم هم گناه)1080 کامل

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 10
  • بازدید کننده دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 652
  • بازدید سال : 34896
  • بازدید کلی : 53247
  • کدهای اختصاصی